PEZHVAKEIRAN.COM امان از صبح بیداری
 

امان از صبح بیداری
به یاد شادروان دکتر اسد همایون همرزمی فرهیخته، اندیشمند و آزاده 

ن. واحدی

دولت ایران در دوران پادشاهی قاجار پس از شکست‌های پیاپی در جنگ با روسیه و عدم موفقیت در کار اداره کشور به شدت ضعیف و مقروض شد. تاجائی  که شالوده کشور چنان ازهم گسیخته شد که کوشش‌های دولتمندان آن روزگار در راه رفع این ازهم گسیختگی برمبنای اندیشه‌های معمول نه تنها به نتیجه‌ای نرسید بلکه به طولانی شدن این گمراهی نیز دامن زد و مردم را بیشتر و بیشتر ناراضی کرد و تامرزعصیان برد و اقتصاد و سیاست را به بن‌بست کشید.

بدیهی است در راه گشایش چنین بن‌بستی دولتمندان کشور از جمله میرزا محمدتقی‌خان فراهانی مشهور به امیرکبیرفعالیت‌های چشمگیری داشتند (ایجاد مدرسه دارالفنون و روزنامه وقایع اتفاقیه، اصلاحات در ارتش و اداره کشورکه متنفذین کشور و آخوند ها را به مخالفت با خود برانگیخت).

اما اندیشه‌های اینان چون بر روال کشورداری همیشگی (سنتی) دور می‌زد نمی‌توانست مسئله‌ای را حلّ بکند. به عکس پیچیدگی‌های دیگری را نیز دامن زد.

تاریخ ایران روشنفکران معدودی را نشان می‌دهد که چند سالی در کشورهای اروپائی زندگی و تحصیل کرده بودند. آنها کم و بیش با پستی و بلندی‌های سیاسی و افکار موفق و راه گشای دشواری‌های سیاسی – اقتصادی سیصد ساله و پر از خونریزی آن دیار آشنائی داشتند. معروف‌ترین این شخصیت‌ها میرزا فتحعلی آخوندزاده، میرزا آقاخان کرمانی، میرزا ملکم خان و طالبوف تبریزیهستند. این روشنفکران متوجه شدند این گونه دشواری‌ها را دیگران نیز داشته‌اند. اما راه حلّ آن نه تنها آسان نبوده بلکه قرن‌ها با جنگ و خونریزی توأم گشته تا عاقبت فرهیختگان آن دیار متوجه شده‌اند آشفتگی روز مملکت را می‌بایستی در معنی واژه سوورن، سلطه ، اعلیحضرت یا پادشاه جست‌وجو کرد.

با این همه واقعه‌ای اتفاقی ( کنایه از روزنامۀ وقایع اتفاقیۀ امیر کبیر) لازم بود (در لندن، پاریس و فیلادلفیا) تا بتوان سلطه را از پادشاه گرفت و آن را سازمان داد.

چنین مسیری را در اصلاح کلیسا، پیشرفت‌های علمی و اساسأ در کلّ جهان (آسمان) نیز می‌توان مشاهده کرد.

از این رو انسان به این نتیجه می‌رسد که  :

هر کاری نه تنها زمان ویژه خود را دارد بلکه انجام آن نیز مّدت زمان معیّنی را لازم دارد.

در فرنگ پیشرفت علم و فن از یک‌سو و فشاراجتماعی هومانیسم از سوی دیگر سبب شکلگیری سرمایه‌داری و اصلاح کلیسا شد.این دگرگونی‌ها جامعه را چنان پیچیده ساخت که دیگر چرخش کارهای مملکت به دست سوورن یعنی پادشاه (قدرت مطلق) ممکن نبود.

پس امروز می‌توان گفت: "روشنفکران ایرانی براساس این دانائی ندانسته (به طور شهودی) دریافتند که می‌بایستی دگرگونی معنی سلطه را در لفافه واژه "عدالت" خواستار شد.

البته این ادعا بسیار سطحی صورت گرفته بود. زیرا آنها شرایط و الزاماتی را که در اروپا به طور تاریخی – صنعتی برای چنین دگرگونی ژرفی آهسته آهسته ریشه دوانده و سبب تقسیم‌بندی‌های جدیدی در جامعه شده بود نمی‌شناختند. یکی از این الزامات وجود سازمان‌های حقوقی است که در مقابل جمع اشراف و حقوقشان دراروپا شکل گرفتند تا از حقوق کسبه و تجاّر دفاع کنند. درحالی که درایران کماکان حقوق عرف و شرع  هنوز از هم تفکیک نشده و در سلطه روحانیت قرار دارد.

شادروان حسین مُهری، تنها برنامه ساز واقعی و زبردست ایران پس ازانقلاب اسلامی، با انتشار"ماجرای دریفوس" بسیارشیوا وروان نشان می‌دهد که دستگاه حقوقی اروپا چه قدرت عظیمی در برابر سیاست بود. لذا :

آنجا که دستگاه حقوقی نمی تواند قدرت استدلالی خود را چون زبان تیز "اوکام"[1] به کار گیرد فساد خانه خواهد کرد.

اما شاید این بی‌توجهی را بتوان با آرزوی رنسانس روشنفکران ایرانی آن زمان گره زد. رنسانس را شادروان شجاع‌الدین شفا «تولّدی دیگر» ترجمه کرده که به واقع "آرزوی دوران فرهنگی نوینی" را درخود نهفته دارد.

این رنسانس یک‌بار پیش از این نیز در عهد "سبک خراسانی" صورت گرفته است. حاصل این رنسانس برخورد بسیار عمیق با افکار فلسفی یونان و بازتاب زیبای آن در چهره‌اﯼ عرفانی به وسیله شعرا و نویسندگان بزرگ میهنمان، زنده کردن زبان و اسطوره‌های آن، ظهور دانشمندان بزرگی در تمام رشته‌های مختلف، چون  معماری، صنعتکاری ، ستاره‌شناسی، پزشکی، فیزیک و شیمی، ریاضی، منطق ...... تا علم تاریخ و سیاست و جامعه‌شناسی است که به راستی چه از نظر کمّی و چه از نظر کیفی سرآمد روزگار خود بودند. اما آنها غالبأ به زبان عربی کارهای مختلف خود را منتشر کرده‌اند به این جهت دنیا آنها را در ردیف دانشمندان اسلامی قرار داده است. نوشتن نام و شرح کار آنها خارج از دایره حوصله این مقاله است. 

اما مهّم‌ترین دستاورد این دوره تکوین و توسعه ادبیات فارسی است. ادبیاتی که در آفاق جهان تک و بی‌نظیر است. شاید در اروپا کار شکسپیر، برنتانو، ویکتور هوگو، لامارتین، گونتر گراس و جیمز جویس با ادبیات ایران این دوره قابل مقایسه باشد.

با این همه در طی کشمکش جنبش مشروطیت آرزوی رنسانس بر دل نخبگان کشورخشک شد(تا رضا شاه نطفه آن را کاشت). از این رو محور چرخش ادبیات سیاسی آن روزگار تنها واژه "اصلاحات" شد تا حرکات مردم سبب نگرانی و بدبینی پادشاه وقت (ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه) نگردد. این ادعا را در فرمان مظفرالدین شاه که در زیر آورده می شود نیز می توان دید:

"جناب اشرف صدراعظم از آنجا که حضرت باریتعالی جل شأنه سررشتهٔ ترقی و سعادت ممالک محروسهٔ ایران را به کفِ کفایتِ ما سپرده و شخص همایون ما را حافظ حقوق قاطبهٔ اهالی ایران و رعایای صدیق خودمان قرار داده، لهذا در این موقع که رأی و ارادهٔ همایون ما بدان تعلق گرفت که برای رفاهیت و امنیت قاطبهٔ اهالی ایران و تشیید و تأیید مبانی دولت اصلاحات مقتضیه به‌ مرور در دوائر دولتی و مملکتی به موقعِ اجرا گذارده شود، چنان مصمم شدیم که مجلس شورای ملی از منتخبینِ شاهزادگان و علماء و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف به انتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافهٔ طهران تشکیل و تنظیم شود"

اما چنین حیله‌ای  ذهنیت ایرانیان را چه دیروز و چه امروز به گمراهی کشانیده است.

زیرا واژه Constitutional Monarchy (پادشاهی سازمان داده شده) نه به معنی سلطنت مشروطه بلکه به معنی تقسیم قدرت و تغییر ریشه آن (سوورن) به سه قوّه مستقل از هم است. با این محدودیت که:

این قدرت برآمده از مردم می‌باشد.

به زبانی دیگر خصلت  سوورن دیگر نه در ذات پادشاه (قدرت مطلق) بلکه در ذات مردم قراردارد.

این دگرگونی، این تحوّل، تحوّلیکُپرنیکی است. کُپرنیک نیز می‌بایستی جای زمین و خورشید را عوض می‌کرد تا گردش جهان منطبق بر یک قانون صورت بگیرد. کاری که او آن را انقلاب نامید. از این رو در اروپا و امریکا سازماندهی قدرت سیاسی یک انقلاب است. انقلابی که :

چرخش کارهای کشور را (دولت، مجلس قانون‌گذاری و دادگستری) به دور خواست‌های مردم و نه چرخش زندگی مردم  را به دور خواست پادشاه مقرر می‌دارد.

از این دید ایرانیان نیاز به یک انقلاب سیاسی دارند. ولایت فقیه نیز بر اساس یک انقلاب به وجود نیآمده است بلکه کاری ارتجاعی است. کار ارتجاعی رو به گذشته (سنت‌های بی‌اعتبار) و نه رو به آینده دارد. آینده تنها با نوآوری می‌تواند سزاوار دگرگونی‌های علمی جهان و حفظ طبیعت بشود. به زبانی دیگر آینده را با خردگرا کردن زندگی می‌توان مطمئن ساخت. این خردگرائی را نه می‌توان به سرنوشت سپرد و نه در اختیار مرتجعین گذاشت.

اخیرأ کسی که سال‌ها تدریس قانون اساسی مشروطه پادشاهی را به عهده داشته مدعی شد که "چون در قانون اساسی مشروطه نوشته شده : «اصل بیست و ششم: قوای مملکت ناشی از ملت است » پس مسئله تمام است. مردمسالاری را ما با مشروطیت در کشور استوار کرده‌ایم"

این ادعا نشان می‌دهد ایرانیان اصلأ قانون اساسی مشروطه را که حدود 50 سال بر پایه آن زندگی کرده‌اند، براساس آن وزیر و وکیل بوده‌اند تنها به حرف می‌شناسند. اتفاقأ همین به حرف شناختن قانون اساسی مشروطه باعث به حرف باختن آن نیز شد. پس :

هیچ یک از مسائل اجتماعی ایران را با هیچ اصلی نمی توان حلّ کرد. مگر این که آن اصل را  مردم فهمیده باشند.

ایرانیان می‌بایستی موضوع انتقال قدرت از پادشاه به یک دستگاه را مزه مزه می‌کردند! آخر چطور می‌توان قدرت مطلقی را که یک شخص به هر تقدیردر ذات خود دارد از او گرفت و به یک سازمان داد! این مطلب را چطور می‌توان به مردم قبولانید؟ متأسفانه همین ندانم‌کاری، ده‌ها سال است سبب "مرگ برشاه گوئی" هرکس و ناکسی (درست یا نادرست در اینجا مطرح نیست) شده است.  چرا ایرانیان نمی‌خواهند این مطلب را بفهمند.

در فرنگ سر مسئله انتقال قدرت حدود یک قرن بحث بوده است. نه برای خودستائی و علم فروشی، بلکه برای این که از مرگ بر کسی گفتن جلو گیری بشود، برای این که تداوم صلح و آسایش را در جامعه تضمین کرده باشند. در ایران هنوز که هنوز است معرکه مرگ بر این و آن پر مشتری‌ترین معرکه‌هاست.

قدرت مطلقسوورن یا پادشاه اگربخواهد به یک سازمان (سیاسی) منتقل شود چاره‌ای جز بسته بودن آن سازمان نیست.

بسته بودن هرسازمانی یعنی هیچ دستگاه و مقامی خارج از آن نمی‌تواند به هر صورت و گونه‌ای در کار آن دخالت بکند. این سازمان که باید به آن نظام سیاسی گفت تنها سازمان تصمیم گیرنده در کشور است. تصمیمات این نظام یعنی تولیداتش همه مرجع تولیدات دیگری است که چون یک سلسله زنجیر به هم وصل‌اند. یعنی هیچ تصمیمی نمی‌تواند تصمیمات پیشین را نقض کند. این زنجیر زنجیری مطلقا منطقی است. این همانا زنجیرگُم شده عدل است. چنین سازمانی را تاریخ یعنی حافظه مردم ایران در خود ضبط نکرده است.

درست به این دلیل، دراین اندیشه، مجلس شورای ملّی ضرورت پیدا می‌کند تا به صورت یک قوّه مستقل و بخشی از نظام سیاسی، مناسبات مردم را تنظیم و منافع آنها را قانونمند کند تا دولت، بخش اجرائی نظام سیاسی، که در واقع چارچوبی است که مدیران مملکت را مکلف به خود می‌کند، بتواند تصمیمات (سیاسی) خویش را با این قوانین همآهنگ سازد. بدیهی است که روابط مردم باهم و با دولت بدون مناقشه نیست. از این رو دادگستری مستقل به صورت بخشی از همین نظام سیاسی کشور، جای خود را باید داشته باشد.

این نظام سیاسی در طی ده‌ها سال تجربه اشکالات و پارادوکس‌هائی را در خود یافت که می‌بایستی بر طرف می‌شدند. اما بزرگ‌ترین آنها در اواخر قرن نوزدهم میلادی معلوم گشت. در آن زمان که جامعه به دلیل امر سرمایه‌داری و صنعتی شدن به بخش‌ها و گروه‌های جدید و زیادی اشتقاق یافته بود، منافع مردم، نیز متعدد و به صورت منافع گروهی یا بهتر منافع اجتماعی جلوه‌ای از مدرنیته گردید.

اما کار ارزش‌دهی به این منافع و تعیین اولویت آنها هنگامی که از طرف دولت به مجلس ارجاع می‌شد کمّیت رأی نمایندگان را که موظف و مکلّف به خواست‌های موکلین خود بودند زیر علامت سئوال می‌برد و اشکالی بزرگ شده بود. راه حلّ‌های متفاوتی برای این دشواری ارائه شد که هیچیک قابل قبول اکثریت نمایندگان و دولت قرار نگرفت. تا بالاخره وجود تشکیلات دیگری به نام احزاب سیاسی اهمیت یافت. احزابی که برای آنها و گونه تأسیسشان قانون وضع شد تا آنها بتوانند با فعالیت خود منافع گروهی مردم را مدرج و سیاسی نمایند.

به این شکل نمایندگان و رأی آنها محدود شد. مردم نیز این حق را پیدا کردند که در هر حزبی که بخواهند شرکت و از آن پشتیبانی نمایند. به این شکل چون مردم می‌توانستند در مجلس شورای ملّی تأثیر گذار باشند مقامشان از رعیت به شهروندی ارتقاء یافت.

ملّت ایران ملاحظه بفرمائید در زمان مشروطیت به این مسئله کسی توجه نکرده است. به علاوه  نه در آن زمان و نه پس ازآن برای ایجاد احزاب قوانینی تهیه نگردیده است. این به این معنی است که بیش از 50 سال احزابی قلّابی آمده‌اند و رفته‌اند. احزابی که به جای توجه به منافع ملّی و منافع اجتماعی تنها برای مردم تعیین تکلیف می‌کردند، احزابی که موجبات زد و خورد بی‌جهت و بی‌هدف و تفرقه مردم از هم شدند. همین تفرقه بود که در جامعه جا برای اسلام و انقلاب اسلامی باز کرد.

ملّت ایران به یاد بیآورید جنجالی را که به اصطلاح روشنفکران ایرانی با تعطیل احزاب قلّابی و ظهور حزب دولتی " رستاخیز" به پا کردند. ولی این جنجال تعزیه‌ی بسته شدن دکان خودشان بود.چه هنگامی که میلیون‌ها نفر در خیابان‌ها فریاد می‌زدند "حزب فقط حزب‌الله، رهبر  فقط روح‌الله" کسی به این تک حزبی ایرادی نگرفت.

اما امروزهم که در جمهوری اسلامی ایران قانون احزاب وجود دارد، این قانون نیز خودش مضحک است. زیرا در چارچوب حاکمیتی مقرر شده است که با هیچ جمهوریتی شباهت ندارد.

بنابراین مسئله شهروندی هنوز در کشور ایران حلّ نشده است. جمهوری اسلامی نیز با استبداد مذهبی مقام رعیت را به مقام امت مبدل ساخته است.

شاهزاده رضا پهلوی در کتاب خواندنی خودش "نسیم آزادی" که در سال 2004 منتشر شده است استراتژی مبازره را  "نافرمانی مدنی" می‌داند. این استراتژی را  به گونه‌هائی متفاوت گروه‌های اوپوزیسیون نیز دنبال می‌کنند.

اتفاقأ استراتژی موفق انقلابیون اسلامی نیز همین بوده است. اما عمق این استراتژی را نه دیروز و نه امروز کسی برای مردم تشریح نکرده است. لذا برد و باختش را نیزهمه به آسمان واگذار می‌کنند.

حقیقت این است که اگر دیروز خمینی موفق شد، دلیلش این استراتژی نبود. بلکه این فعالیت ژنرال هویزر بود که زمینه را برای یک تحوّل بزرگ هموار ساخت. بقیه‌اش حرف است. حرف یعنی جاروئی که کمبودها را زیر قالی وطن‌دوستی پنهان می‌کند. حقیقت این است که  هیچ ایرانی وطن دوستی اصلأ نباید به هویزر چنین فرصتی را می‌داد.

به هر حال شرط این که مردم دست به نافرمانی مدنی بزنند، این است که آنها شهروند باشند. کسی که شهروند نیست، کسی که این خانه خانه خودش نیست به چه دلیل وطن‌دوست باشد، به چه دلیل خون خود را فدای اقتدار دیگری بکند. امروز بزرگ‌ترین سندی که مردم را ملّت می‌کند (سرزمین‌ها ملّت تولید نمی‌کنند) قانون اساسی است. در تهیه این قانون می‌بایستی همه مشارکت داشته باشند. تا همه نیز خود را صاحب خانه بدانند و از این موضع نیز، وطن‌دوست شوند و از وطن خویش در برابر اجنبی دفاع کنند.

به علاوه احزاب باید قانونی باشند تا خودشان به دلیل رقابت با یکدیگر آزادی انتخابات را تضمین کنند. ابتدا مشارکت مردم در تهیه قانون اساسی است که همه را جمعأ یکپارچه می‌کند، این یکپارچگی ملّت نام دارد. از سوی دیگر این قانون احزاب است که مردم را تبدیل به شهروند می‌کند. آنها که از ایرانشهری سخن می‌گویند، قلعه نشینی قدیم را در نظر دارند در صورتی که مدرنیته مردم را شهری و شهری‌ها را با تدوین قانون احزاب شهروند می‌نماید. 

گرفتاری جامعه ایران در دوبّعد یکی فرهنگی و دیگری در درک سطحی از مسائل سیاسی است. هر دو گرفتاری به مسئله مدرسه و نیت آن برمی‌گردد. اجازه بدهید نخست مسئله مدرسه را بررسی کنیم  و سپس به فرهنگ بر گردیم :

مسئله مدرسه

شادروان رضاشاه هنگامی که مکتب‌خانه‌ها را بست و مدارس را به جای آن گذاشت منظورش تنها باسواد شدن جوانان نبود. او یک تغییرات بنیادی را در کشور دنبال می‌کرد. از این رو نوجوانانی که مدرسه می‌رفتند می‌بایستی لباس ویژه‌ای بپوشند. سروقت به مدرسه بیآیند و سر وقت نیز همه از مدرسه خداحافظی بکنند. پیش از شروع کلاس همه صف می‌کشیدند و با هم سرودی میهنیرا می‌خواندند و روز پنج شنبه که نیمه وقت بود پیش از به خانه رفتن مجددأ همه در صفوف کلاس‌های خود به سخنرانی یکی از همشاگردی‌های خویش گوش فرا می‌دادند و سپس با خوشحالی مدرسه را با خواندن سرودی رسا ترک می‌کردند. مردم نیز در کوچه و خیابان از این انضباط و تمیزی لباس دانش آموزان شهرحمایت و پشتیبانی می‌کردند.

این‌ها همه نشان می‌دهند هدف نه سوادآموزی، بلکه این بود که فرزندان این آب و خاک در فضای آزاد مدرسه رشد بکنند وحمایت بشوند تا فردا بتوانند تا آنجا که ممکن است به بهترین وجهی این جامعهﯼ مضحک و سینه زن اسلام زده را در جهت انسان زدگی هدایت و حفظ کنند.

اما پس از تبعید رضا شاه در همان روزهای نخست آقای نخست وزیر محمّد علی فروغی معروف به ذکاءالمک به دلیل عدم توانائی اداره مملکت آخوندها را اجازه داد تا در مساجد با وعظ و نصیحت بی‌نظمی  شهرها را کاهش دهند. آنها نیز به مدد چاقوکشانی که هر محله‌ای را تیول خود می‌دانستند این کار را به خوبی انجام می‌دادند.

با این کار نه تنها آخوند هویت آخوندی خود را باز یافت بلکه درست پس ازگذشت مدّت کوتاهی آهسته آهسته لباس‌های دانش آموزان عوض شد، بی‌انضباطی رشد کرد و از همه مهم‌تر مدرسه نه برای اجتماعی شدن فرزندان این آب و خاک بلکه برای مدرک‌گیری شکل گرفت. حتی در اواخر پادشاهی شادروان شاه نه تنها در دانشگاه‌ها حدود هشتاد درصد از استادان و دانشجویان مملکت مخالف وی شدند بلکه آنها یاد گرفته بودند با سرکلاس نرفتن (اعتصاب) نیز نمره بگیرند.

یادم می‌آید در بهارسال 1967 شاه و فرح پهلوی ملکه ایران برای صرف ناهار با دانشجویان به دانشگاه صنعتی آریامهر آمدند. آنها مانند دانشجویان سینی بدست خودشان غذا و نوشیدنی گرفته و آرام به میزی که جمعی از دانشجویان برای صرف ناهار جمع بودند رفتند و با آنها ضمن گفت‌وگو غذا خوردند. آن روز بی‌نظیر دانشجویان دانشگاه چه شادی و سروری به راه انداختند که قلم از نوشتن آن قاصر است.

اما یک سال بعد همین دانشجویان روزی که در دنیا دانشجویان اعتصاب و شورش کرده بودند فریاد مرگ بر شاه سر دادند. متأسفانه در پی‌گیری این گرفتاری استادان دانشگاه مسئله را با مزاح درز گرفتند.

اینها واقعیات‌اند، فاکت هستند، همین میلیون‌ها جوانانی که در دوران انقلاب به خیابان‌ها ریختند و موجبات بی‌ثباتی مملکت را فراهم آوردند نیز حکایتی از دشواری‌های اجتماعی ما ایرانیان است. از کنار این دشواری‌ها نمی‌توان با سکوت گذشت و دل به جوانان کنونی بست و امید وار بود اینها خوی دیگری داشته باشند. یادمان نرود، دانشگاه صنعتی آریامهر، یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران با زبده‌ترین اساتید، گوشهﯼ جگرشاه بود. به واقع این دانشگاه دانشگاهی بود که اساتیدش حقوق شاهانه می‌گرفتند اما انقلابی بودند (تضادی درونی). این مطلب با توجه به این که بسیاری از توده‌ای‌های کشور از خانواده‌های مرفه و شاهزادگان قاجار بودند دال براین است که دشواری‌های مملکت را نمی‌توان با پول و مقام بر طرف ساخت. ایران برای جوانان که ذاتأ به کهنه‌ها انتقادی نظر می‌اندازد و خوی عصیان دارند جوّی را لازم دارد که در آن آرزوهای جوانی بازتابی امید بخش داشته باشند.

مدارس و دانشگاه‌های کشور نمازخانه نمی‌خواهند، بلکه دانشگاه‌ها می‌بایستی چنان بستری از جامعه مدنی باشند که درآن نیازهای انسانی کشور بتواند تربیت بشود. این کار تنها هنگامی ممکن می‌گردد که دانشجویان بتوانند مسائل سیاسی و اقتصادی دنیا را فورأ بفهمند؛ این فهم خود به خود افرادی را به کشور ارائه می‌دهد که به مسئلهﯼ رقابت در بازار بین‌المللی به عنوان اصل اساسی تولید موفق می‌نگرند. در چنین جوّ آموزشی خلاقیت رشد می‌کند. اما این خلاقیت تنها کافی نیست، بلکه مراکز تولیدی نیز لازم است بدانند افراد شایسته را با پول نمی‌توان خرید. بلکه در محل کار نیز می‌بایستی جوّ خلاقه و از همه مهمّ‌تر جوّ مهر و محبت و نه رئیس و مرئوسی حاکم باشد. ابتدا در چنین وضعیتی است که متخصصین نه به خاطر پول بلکه به خاطر خلاقیت خود حاضر به کار می‌شوند. متأسفانه این نکات هیچ وقت در ایران خاطرخواه نداشته است.

مسئله فرهنگی

از دید فرهنگی لااقل از دوران سبک خراسانی، نوشته‌های ادبا و فضلای ایرانی همه رو به انسان شدن آدمی دارد. تاریخ نیز نشان می‌دهد که کورش امپراطورایران همین انسان بودن را در فتح بابل به نمایش می‌گذارد. نمایشی از عزت و کرامت انسان؛ نه برای خود بلکه به ویژه نسبت به دیگران؛ نه در طول زندگی بلکه حتی به هنگام مرگ، مرگی با عزّت، عزتی که هم جلوهﯼ انسانیت و هم بازتابی ازمقام اجتماعی هر شخصیتی است. فرهنگی که ثبات اجتماعی را ضمانت می‌کند.  این فرهنگ را آغا محمّد خان قاجارلگد مال کرد.

در این یک قرن اخیر ایرانیان چهار پادشاه خود را از مملکت بیرون کرده‌اند. به هنگام خروج اینان از کشور همه جا جشن و سرور و چراغانی راه انداخته شده است. این چهار پادشاه درغربت چشم از این جهان فرو بسته و در آنجا نیز به خاک سپرده شده‌اند. آنها زندگی زهرآلودی را به خاطر خدمت به مردم گذرانیده بودند، زندانی قصری که ارزش آن بسیار کمتر از خانه‌های مجلل اروپائی بود. شاهزاده رضا پهلوی خود چندین بار به این زندانی بودن اشاره داشتند.

این پادشاهان، کسانی که به هرحال چه بخواهیم و چه نخواهیم ورق‌های تاریخ ایران‌اند، آنچه که هویت ایرانیان را می‌نمایاند، مرگی بی‌عزّت و به جز محمّدرضا شاه بقیه بسیار ساده، بی‌کس و بی‌حرمت به خاک سپرده شده‌اند. معذالک امروز از روی بیچارگی کسانی پیدا شده اند که با بی شرمی کامل جاوید شاه سر داده اند.

انگار این فریاد می‌تواند روی این بی‌آبروئی، روی این بی‌هویتی ماله بکشد.

ملاحظه می‌کنید عدم تحلیل مسائل چطور ملِتی را زمینگیر نادانی خودش می‌کند. ولایت فقیه خلاف شرع اسلام  پیکر بی‌جان شادروان رضا شاه را روی تل خاکی به نمایش می‌گذارد تا آن را بی‌حرمت و بی‌عزت نماید. این بی‌حرمتی خلاف قانون اساسی مشروطه و ولایت فقیه است. چنین عملی خودش هشدار به کسانی است که نوشته‌ها را سند و گواه عمل می‌دانند.

بی‌عزتی  به پادشاهان سابقه تاریخی درلندن (قطع سر پادشاه در بالکن خانه‌اش) و پاریس (قطع سر پادشاه با گیوتین) نیز دارد. اما مردم این کشورها به مدد روشنفکران خود دریافتند فرماندهی مطلق یعنی سوورن در پیکر پادشاه  نیست که سبب ذلّت آنها بوده است.  آنچه در فرهنگ ایران زمین هنوز جایش خالی است.

نه! این سوورن، این قدر قدرت، این اعلیحضرت در ذهن یک یک ایرانیان است، باوجود این که در قانون اساسی مشروطه نوشته شده قدرت برآمده از ملّت است و شرف انسان خدشه بردار نیست (بدون توضیحات قابل فهم مردم) معذالک ایرانیان فرمانده می‌خواهند، جاوید شاه سر می‌دهند، با وجود این که شاهان خود را دانسته به  سویِ مرگی بی‌عزت روانه کرده‌اند. اینها همه نشانه عدم فهم همین قانون اساسی است که امروز گروهک‌هائی برایش سینه چاک می‌کنند و تداوم پادشاهی مشروطه را خواهانند. این اعمال تنها یک معنی بیشتر ندارد :

ما ایرانیان همیشه ناتوانی خود را  در توانائی پادشاه می‌جوئیم.

آخر "ناتوانی خود را در توانائی پادشاه جستن" جوّ ارباب و رعیتی بوجود میآورد. چنین جوّی را ایرانیان قرن‌هاست که چون بختک به دوش می‌کشند. واقعیت‌های مملکت را شناختن امروز یک تکلیف است.

شادروان محمّد رضا شاه روزی با زبانی تلخ اما به مزاح گفت " حالا وضع ما به جائی رسیده که ساعت دستیمان را نیز کس دیگری باید انتخاب بکند" سخنی که ژرفای آن خود حکمتی دارد.

عاقبت این تلخی سخن، قطره اشگی بود که در روز آخر پادشاه‌ایش در فرودگاه مهرآباد بر گوشه چشمانش تبلور یافت. اشگی که حکایت از بی‌وفائی و بی‌مروّتی مردمی داشت که یک عمر به خاطر آنها از هر کس و ناکسی دشنام شنیده بود. اشگی که ورقی از تاریخ ایران شد.

فرهنگ،  آنچه که امروز همه آن را بستر آرزوهای خود به ویژه در کارجامعه وحکومت (پادشاهی) می‌دانند و از تعالی آن در ایران باستان حکایت‌ها به خاطر می‌آورند، اما به معنی آن واقف نیستند، خودش استخوانی در زخم اجتماعی ایرانیان شده است. زخمی که حکایتی از یک هزاره دارد. هزاره‌ای که از سکون خبری درآن نیست، سکونی که چارچوب فرهنگ هر کشوری است.

غالبأ گفته می‌شود فرهنگ تمام ارزش‌ها و هنجارهائی است که یک قوم به آن باور دارد و بر پایه آن‌ همگان زندگی می‌کنند؛ تمیزی است که خودی را از غیر خودی تفکیک می‌کند. یا به زبان ریاضی خصلت محلی در جهانی هندسی است.

این تعریف امروز در دنیای گلّوبال گرفتاری دارد. دنیائی که مرزهادر آن آبکی شده‌اند. مرزهائی که فرهنگ‌ها را از هم تفکیک می‌کرد (نظر کارلواشمید دانشمند معروف آلمان). پس اجبارأ می‌بایستی به دنبال تعریف دیگری از فرهنگ بود. از دید مغزشناسی[2] دانشمندان به این نتیجه رسیده‌اند که اختلاف بزرگ انسان با حیوان (آنها هم برای خود محیط زندگی دارند و سعی به حفظ آن می‌کنند) در حس غریزی آنهاست. حیوان بسیار بیشتر از انسان حس غریزی دارد و آن را چون فرهنگ برای زندگی در محیط خود به کار می‌بندد. به این دلیل نیز کودکان انسان چندین سال طول می‌کشد که یاد بگیرند مستقل عمل بکنند. در حالی که یک اردک و یا یک آهوی تازه به دنیا آمده فورأ می‌تواند پرواز کند و یا فورأ بدود.

برای رفع این کمبود انسان در طول چند سال به وسیله خانواده و یا در مدرسه آهسته آهسته برنامه‌هائی را در مغز خویش می‌پروراند که در برخورد با طبیعت و یا دیگران به صورتی غریزی عمل می‌کنند. ابتدا با وجود این برنامه‌هاست که هر کسی می‌داند هرعملی چه عکس‌العملی را در پی خود خواهد داشت(خودی). چنانچه این انتظار واقعیت پیدا نکند طرف یا غیر خودی و یا دیوانه است.

با این تعریف فرهنگ خصلت هندسی (محلی) خود را به کارائی انفورماتیک مبدل می‌کند. تعریفی که تمام فرهنگ‌ها را از یک جنس می‌کند. تعریفی که به ایرانیان اجازه می‌دهد فرهنک متعالی دیگران را فرهنگ خویش بدانند. کاری که درعلم نیز شده است. از جمله امروز علم فیزیک برخلاف دیروزعلمی جهانی است.

با این تعریف معلوم می‌شود فرهنگ تنها به طبیعت و محیط زندگی وابسته نیست، بلکه به دنیای دوّم کارل پوپر یعنی مصنوعات، آنها که محصول خلاقیت انسان‌اند نیز وابسته است. به این دلیل ملاحظه می‌فرمائید که صنایع که ریشه در غرب دارد فرهنگ زندگی ایرانیان را عوض کرده است. این مطلب ولی غرب زدگی نیست بلکه مشارکت در فرهنگ مصنوعات است.

دیروزما در ایران با مال و شتر مسافرت می‌کردیم که فرهنگ سوار شدن و پائین آمدنش را خود ابداع کرده بودیم، امروز همه ازاتوموبیل و هواپیما که طبیعتأ فرهنگ استفاده‌اش نیز غربی است استفاده می‌کنند. دیروز هنگامی که می‌خواستیم سوار اتوبوس بشویم مثل آدم‌های وحشی هجوم به درب اتوبوس می‌آوردیم، امروز در کنار آن صف می‌کشیم. دیروز روی زمین سفره پهن می‌کردیم، امروز روی میز وسائل غذا خوردن را می‌چینیم ........................

اجازه بدهید به ژرفای تعریف جدید فرهنگ، به معنی غریزه‌های اضافی نگاه کنیم :

این برنامه‌ها همیشه در مسیری که کمترین مصرف انرژی لازم دارد طراحی می‌شوند که خود اصل زندگی است.

تعیین کننده این مسیر همیشه اندیشه، کردار(تعامل) و احساسی است که سزاوارهم و یا بهتر با یکدیگر همآهنگ هستند.

این تناسب یا همآهنگی را (که از تئوری فیزیک کوآنتائی می‌آید) کوهرانس گویند.

اکنون متوجه می‌شویم که علّت ناموفق بودن ایرانیان از دوران مشروطیت تاکنون عدم همآهنگی اندیشه، عمل و احساس است که خود میدانی کوهرانس برای زندگی فراهم می‌سازد.

از ایران نامه‌های مفصلی به دستم می‌رسد که همه حکایتی از نارضایتی مردم از وضع خود است. به ویژه شکایت آنها شکایت بی‌فرهنگی است. این بی‌فرهنگی به معنی نداشتن فرهنگ نیست بلکه به خاطر این است که آنها در خود نسبت به فرهنگ رایج احساس بیگانگی می‌کنند.

به هرحال کسانی که به فرهنگ کهن ایران زمین دل بسته‌اند و بر پایه آن می‌خواهند چادر حاکمیت را استوار کنند  سخت دراشتباه هستند. آنها فقط با حرف خود را گول می‌زنند.

به ویژه غرب زدگی نیز سخنی توخالی است. عملأ درایران هرچیزی که برای زندگی لازم است حتی یک میخ و فرهنگ آن نیز از کشورهای دیگر به ایران می‌آید. ازاین جهت اگر بخواهیم تجدد را در میهن خود پیاده کنیم مجبوریم فرهنگ سیاست و اقتصاد را نیز از کشورهای پیشرفته جهان بیآموزیم. این آموزش برای آینده کشورحساب مرگ و زندگی است.

خود این یادگرفتن نیز فرهنگ خودش را می‌طلبد. این فرهنگ را که ملّا احمد نراقی درزمان فتحعلی شاه قاجار در اشعار خود آورده است :

آنکس که نداند و نداند که نداند                   درجهل مرکب ابدالدهر بماند

امروز در شکل بی‌سوادی عمومی مانع هر گونه ترّقی در ایران شده است.

کارلواشمید[3] در مورد دمکراسی می‌گوید:

"دمکراسی تنها دستگاهی است که نمی‌تواند شرایط و الزامات خودش را به وجود آورد"

کسانی که می‌آیند به مردم وعده رفاه می‌دهند قابل اعتماد نیستند(کاری که خمینی نیز کرد). وعده انتخابات آزاد نیز در کشور ایران بی‌معنی است. زیرا انتخابات آزاد یکی از شرایط دمکراسی است. آنها که از انتخابات سخن می‌گویند می‌بایستی آزادی آن را نیز برای مردم روشن سازند. آنها لازم است بگویند آزادی انتخابات را دمکراسی نمی‌تواند تضمین کند. این آزادی فرهنگ می‌خواهد. این آزادی گفت و شنود انتقادی لازم دارد، این آزادی به کثرت گرائی محتاج است، این آزادی احزابی راستین، اقتداری آزادمنش،  دستگاه امنیتی مردمی و جامعه‌ی مدنی یعنی مردمی آگاه به حقوق خویش را نیز مطالبه می‌کند.

درست به این دلیل هنگامی که گروهک‌هائی از مشروطه پادشاهی و یا از فلان جمهوری سخن به میان می‌آورند و آن را می‌خواهند به صورت مردمسالاری به مردم بفروشند دروغگو هستند، دروغی که هر نوجوان مدرسه‌ای در فرنگ آن را می‌فهمد. این افراد بنابر ادبیات  کارل پوپر :

دشمنان "فضای باز سیاسی"در ایرانند

ملّت ایران، امید به زندگی امید همه آدمیان است. ازاین رو امید به زندگی امید هر فرد ایرانی نیز هست. پس امید به زندگی یک نفع عمومی است. این نفع عمومی شامل همه می‌شود. مثلأ همه زندانیان، چه دزد و چه جنایتکار، هیچکس نباید امید به رهائی از زندان ، امید رهائی از ستم، امید رهائی از فقر و فحشا و بی‌پناهی را با خود به گور ببرد. امیدی که در کشورهای بزرگ صنعتی جهان امروز تحقق یافته است. تحققی که یک معنی بیشتر ندارد و آن بیان انسانیت است، بیان متمدن بودن است.

ایرانیانی که می‌خواهند مدیریت رهائی مردم را از چنگال دد صفتان، با ادبیات عهد بوق به دست بگیرند تا به حال برای این نا امیدی چه راهی ارائه داده‌اند؟ در این جلسات و گردهمآئی‌ها و کنگره‌ها زبانشان کدام راه امیدی را در دهان غلطانیده است؟ خیر این شوراهای نجاتها را مردم درون مملکت مدت‌هاست که در کوزه گذاشته‌اند.

شعاراستمرار پادشاهی مشروطه یا فلان جمهوری برای ایران نه به معنی برقراری مردمسالاری است و نه ارائه‌ی حاکمیتی مدرن است. مشروطیت دیروز به لیبرال دمکراسی و سپس به دلیبرالیسم مبدّل شده و امروز مجبور است که در لباس سیستم تئوری خود را برازنده تجدد نماید.

درست به جهت حتی اگر هم مردم پادشاهی بخواهند می‌بایستی آن را در قالب سیستم تئوری بجویند تا در قرن بیست ویکم، قرن روبوترها، قرن کامپیوترهای اتمی، قرن انتقال آنی انفورماسیون به هر نقطه دوری (Teleportation) با محیط زندگی همآهنگ باشد.

این کار افرادی متفکرلازم دارد. متأسفانه متفکرین بزرگ ایران چون شادروان دکتر اسد همایون، دیپلماتی ماهر و سیاستمداری در سطح بین‌المللی ، یکی پس از دیگری دنیا را بدرود می‌گویند ولی مملکت ایران جای خالی این گونه اندیشمندان را نمی‌تواند  پُر کند.

چرا ! برای این که ما عزت آنها را محترم نشمردیم و از فعالیت آنها پشتیبانی نکردیم. به عکس به بی‌سوادان و به هوچیگران میدان دادیم. آنچه که متفکرین را به گوشه خاموشی برد تا در خلوت خود نیز بی‌عزت دنیا را بدرود گویند.

سخن آخر تحلیلی از وضعیت موجود جهان در برابر ویروس کروناست. درسی که باید ازاین حمله و دفاع آن آموخت :

ویروس کرونا تنها موقعی نابود می‌شود که بتوان محیط فعالیتش را از او گرفت.

 

                                                                        19 آوریل 2020 مونیخ ن. واحدی

 



[1]Wilhelm von Ockham

[2]G. Roth : Fühlen, Denken; Handeln, Suhrkamp, 2001, S. 450

[3]Karlo Schmid : Politik und geist , S. 98, München 1964

 

منبع:پژواک ایران